خاطره ی خاصی برای نوشتن ندارم
یعنی خاطره هستا زیادم هست و دقیقا به خاطر همین نمیدونم چیو بنویسم
یهو الان باز حس کردم من چقدر یوسف رو دوست دارم :))))
احساس میکنم میتونه خیلی از حساسیت ها و حرص خوردن های الکیمو درست کنه
3 شنبه 8 مرداد هشتمین ماه گردمون بود و منو برد یه رستوران فوق العاده جالب و خاص که همه پیش خدمتاش پیرمردای خیلی محترمی بودن و لباس فرم همشون کت سفید و شلوار مشکی بود
منوی غذارو که اوردن دیدم قیمتا خیلی بالاس و یه فیله مرغ گفتم بگیرم که 75 تومن بود
نگو خودشم به خاطر دلایلی گوشت قرمز نمیخواست بخوره و همونو میخواست سفترش بده و به زور واسم استیک گرفت :))))
قربونش بشم که اینقدر مهربون و ماهه
ولی خب پنجشنبه شب اومد خونمون بخوابه و ساعت 10 و نیم خوابش برد و من واقعا ازش ناراحت شدم -___-
ولی در کل همه چی خوبه
دیروزم رفتیم به مامان بزرگ که چشمشو عمل کرده سر زدیم و خیلی خوشحال شدن
کلمات کلیدی: خیلی ,به خاطر