من سیستم خاطره نویسیمو اینجوری برنامه ریزی کردم که وقتی یه خاطره ای مینویسم دیگه بهش فکر نمیکنم و سر وقتش نمیرم بخونم تاااااا خاطره ی بعدی
بعد که میام خاطره ی جدیدمو بنویسم میرم خاطره قبلیو میخونم و حس و حال اون موقعمو با خاطره قبلی مقایسه میکنم
بعدم از بالا و پایینای زندگی لذت میبرم
هر چند اون لحظه هایی که ناراحت بودم واقعا از ته قلبم غصه میخوردم ولی واقعا زندگی با همین سختیاشه که جالبه
الان حالم خوبه ولی تو یه هفته قلبی که گذشت یوسف تب شدید کرد و من 3 روز خونشون بودم ازش مراقبت میکردم
5 شنبه شب که حال یوسف داشت بهتر میشد فهمیدم خاله نرگس تصادف کرده و پاش شکسته و باید عمل شه
فرداش هم یه روز جمعه خونه داییش جمع شدیم ناهار خوردیم
و باز فرداش یعنی شنبه با یوسف رفتیم بانک و وام ازدواجمونو گرفتیم
ولی اصلا فرصت نشد فکر کنیم که با پولش چی کار کنیم چون دقیقا همون روز مادربزرگش حالش بد شد و ICU بستریش کردن
هنوزم بعد یک هفته حالش بهتر نشده متاسفانه
حالا از همه اینا بگذریم من یه مدت کوتاه واتسپمو بستم و امروز دوباره بازش کردم و دیدم مینا واسم یه فیلم فرستاده از وقتی که اومده بود ایران و با هم تو خیابون جمهوری قدم میزدیم
خیلی خیلی خیلی دلم واسش تنگ شد
اگه اینجارو میخونی بدون خیلی خری و واقعا دام میخواد دوباره برگردی ایران تا با هم با نبرد سلحشور یاران بخونیم و بریم خیابون گردی و تا نزدیکی تصادف با ماشین بریم و برگردیم
شام بیای خونمون و واست کباب سفارش بدم
ولی فکر کنم سری بعدی که بتونی بیای ایران من رفته باشم سر خونه زندگیم :)))))
بیا شوهرمو ببین
مطمئنم ازش خوشت میاد :)))))))))
خوشتم نیومد مهم نیست چون اونی که باید خوشش میومد خوشش اومده :)))))))))))))))))
عزت زیاد
کلمات کلیدی: خاطره ,یه ,فکر ,واقعا ,یوسف ,روز ,با هم